برده دار
کودکی شش ساله از مادر ، سوالی می کند
غصَه ها در سینه دارد ، عقد ه خالی می کند
مادر ای آرام جان ، آرامش جانم کجاست؟
روشنائی بخش دل ، شمع فروزانم کجاست؟
صبح زود از خانه بیرون رفتنش از بَهر چیست؟
یا همین امشب، چرا بابای من در خانه نیست؟
پینه های دست بابا را تماشا کرده ای؟
مرهمی بر زخم احساسش، مهیّا کرده ای؟
آنچه را در سینه پنهان کرده ای با من بگو
تا کنم صورت، به اشک دیدگانم شستشو
مادرم با من بگو از سرخی چشم پدر
آنزمانکه می شود ، آغشته با خون جگر
ای که از جور زمان آتش گرفتی سوختی
با تبسّم، گریه کردن را به من آموختی
گفتگو کن از کسی که زندگی زندان اوست
آنکسی که غصّه تا روز ابد، مهمان اوست
تا نگاهش می کنم سر بر زمین می افکند
شَرم او از زندگی ، آتش به جانم می زند
یاد دارم، آن شب تلخی که یلدا نام داشت
اولین باری که غم بر خانه ی ما پا گذاشت
قُلکی را که پدر، از رو ی ناچاری شکست
تیر زَهرآگین غم ، بر قلب غمناکش نشست
شرمسار از چشم من، سر بر زمین افکنده بود
از زمین تا آسمان، از خویشتن شرمنده بود
دیدم او را زیر لب، خود را نصیحت می کند
با کسی که، زیر پا افتاده، صحبت می کند
آبروی رفته بربادم، تماشا کردنیست
هرکسی که زیر پا افتاده باشد، مرد نیست
وای از آن تیری که بر احساس می آید فرود
آنچه را در این شب یلدا شکستم، عشق بود
گرچه احساسات من، دارد هوای یاس را
خود شکستم، از سر بیچارگی ، احساس را
در قمُار زندگی، وقتی که می بازد کسی
عاقبت جان می سپارد ، از غم دلواپَسی
بنگر ای من،خویش را،از خود خجالت می کشی
بَس که در زندان تن ، اینگونه ذلّت می کشی
خانه ای از خود ندارم ، سر پناهی نیز هَم
تا درآن منزل بچینم ، غصّه را بر روی غم
عده ای خود را شریک آفرینش کرده اند
دیگران، در چشم این سرمایه داران برده اند
لقمه ی نانی برایم می دهد ، سرمایه دار
تا نشیند در مقام ، حضرت پروردگار
خون مردم را درون شیشه می گیرد، ولی
رو تماشا کن، سخن می گوید از عدلِ علی
ای که از عدل علی دَم میزنی، خاموش باش
از شراب خون ما بیچارگان ، مدهوش باش
گرچه میدانی که دنیا چند روزی بیش نیست
این همه ظلمی که بر ما می کنی، مقصود چیست؟
چون که از اول خدا را، در درون کم داشتی
از سر بیچارگی ، خود را خدا پنداشتی
ثروتی کز احتیاج دیگران، اندوختی
این هنر را، از کدامین بی هنر آموختی؟
من تُرا یک ننگ می نامم ، برای آدمی
تا بدین یک واژه، بشناسانمت بر عالمی
زیردست خویشتن را ، زیرپا انداختی
عیش و نوش زندگانی را ، فراهم ساختی
خود نمیدانی اگر، تا من بگویم کیستی
با کمی اندیشه می فهمی، که انسان نیستی
چون نمی فهمی و از اول چنین بار آمدی
با همان ذاتی که داری، بر سر کار آمدی
با تو می گویم سخن، بشنو کمی اندیشه کن
مردی و مردانگی ، در زندگانی پیشه کن
گفتگو کردم شبی ، با حضرت پروردگار
گفتم ایشان را ، خدائی می کند سرمایه دار
عده ای اکنون در این دنیا ، خدائی می کنند
کشتی دین خدا را ، ناخدائی می کنند
در دل غمگین خود، من هم خدائی داشتم
پرچمی از عدل او ، بر قلب خود افراشتم
خانه ای از سنگ مَرمَر ، پرده ی ابریشمی
خود در آنجا می نشینی، با تمام بی غمی
خانه ی سنگی رها کن ، تا ببینم کیستی
تا که در آن خانه پنهان می شوی،پس نیستی
جویباری از عسل ، زیر درختان بهشت
با شراب انگبین ، بر ما نوشتی سرنوشت
بی خبر از عالم هستی خدائی می کنی
بر کدامین مملکت ، فرمانروایی می کنی؟
مانده ام آنکس که پنهان می شود پشت نقاب
می نشیند در کنار حوریان بی حجاب
دزد گندم ، می شود پیغمبری والامقام
دزد پیغمبر می شود ، در وادی دارسّلام
بشنو فریاد مرا ، ای آنکه ما را ساختی
در میان آتشی، از زندگی انداختی
من سخن بی پرده می گویم،خدایا گوش کن
کفر می گویم اگر ، یارب مرا خاموش کن
حرف آخر، بعد ازاین دیگر خداوندی مکن
این جوانمردی تو را بَس، ناجوانمردی مکن
هر چه آمد بر زبان گفتم، خدا چیزی نگفت
با دل و جان، قصه ی اندوهناکم را، شنُفت
با نگاهی مهربان ، دستی به رخسارم کشید
ناله های مانده در، پشت گلویم را،شنید
من خدا را دیدم او، آکنده از احساس بود
آفرین بر حَضرتش ، دنبال حقّ النّاس بود
باورم شد آفرینش را سبب جزء عشق نیست
چون خدا در این شب یلدا، برای من گریست
قطره ای از اشک او بر روی رخسارم نشست
بغض چندین ساله در، پشت نگاهم را شکست
گریه کردم تا بفهمانم که از خود خسته ام
خسته از نامردمیها، دل به ماتم بسته ام
تا به کی باید به مرگ خود ، عزاداری کنم
با کسی که میزند خنجر، وفاداری کنم
در سکوتی غم فزا، ناگه خدا لب باز کرد
صحبت خود را، به نام دیگری آغاز کرد
کودک غمگین اگر ، شب زنده داری می کند
خوب میدانم چرا، اینگونه زاری می کند
زیر پا افتادن احساس تو، او را شکست
در عزای مرگ بابا، در غم و ماتم نشست
برده داری می کند در ملک من سرمایه دار
بر زمین خواهد زد او را ، قدرت پرودگار
این همه دکان که با نام خدا ، وا کرده اند
ثروت خود را، از این بازیچه پیدا کرده اند
نام من هر جا شود، بازیچه بازیگران
عده ای هم برده داری می کِشند از دیگران
کاسه ی صبر خدا، اندازه ای دارد ، به هوش
وای ازآن روزی، که سیلی می نشاند زیر گوش
جلیل چرخی(پائیز)